چارقد

من از آن روز که در بند توام آزادم

چارقد

من از آن روز که در بند توام آزادم

درباره بلاگ

می نویسم...
از اصلی که می ترسم
در سال های نه چندان دور
در یکی از موزه های شهرم
شاهدش باشم...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

۲۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۲

اولین ها...

بعضی مانتو به تن،برخی چادر به سر!

فقط کمی تکان داده بود،فقط کمی،آن هم در حد چند ثانیه!

نه جایی را خراب کرده بود و نه کسی را...

زلزله را می گویم یا همان پس لرزه های بعد و قبل آن!

حال و هوای شهر را عوض کرده بود و برخی را وادار به فکر کردن.

فکر کردن یا خیال پردازی؟نمی دانم ولی بعضی حرف ها جای تامل داشت،تاملی عمیق!

شاید پاگرد طبقه ی دوم ساختمان بود که زن های ساختمان دور هم جمع شده بودند صحبت می کردند.

sajjad shakib

به برکت چادر امامزاده


خانووووم.... شــماره بدم؟!

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟!

خوشــــگله چن لحظه از وقت تو به مــــا میدی؟!

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید !بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود... 

این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مدرک شود و ...به محـــل زندگیش برگردد.

sajjad shakib
۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۶

چطوری سی بی لو؟؟؟


پسرک خطاب به دختر محجبه:
چطوری سی بی لو؟؟؟
.
.
.
دختر با نگاهی آرام:
وقتی امثال تو زیر ابرو بر میدارند گوشواره میندازند و آرایش می کنند من هم مجبورم سبیل بزارم تا کمبود مرد در جامعه حس نشه!!!
sajjad shakib