چشمانی بی حیا
...
چهره آرایش مکن ای خواهرم
چشم برخی بی حیا دنبال توست
...
این منم !!!
نه پاهایم ده سانت از زمین بالاترند
نه موهایم ده سانت از سرم بالاتر
من اینجا روی زمین زندگی میکنم،
در جــایی که من زنـــــدگی میکنم،
فقط ارزشـهایم مــرا بــالا میکشاند...
نه کلیپس مو و نه پاشنه کفشایم!!!
...
آشـفته ام از وضع حجـابت خـــواهر!
خواهرم نه،که همان دختر هر شب با هر!
...
...
پدرم گفت گل از رنگ ولعابش پیداست
دختر مومنه از طرز حجابش پیداست
...
...
خواهرم،
ماه در پرده ی شب دلرباست
روز روشن،ماه بی لطف صفاست
...
...
عده ای می گویند چادرت را بردار
من همی می گویم مگر این سر،بر،دار
...
عده ای می گویند چادرت زیبا نیست
من همی می گویم،چشمتان بینا نیست
به برکت چادر امامزاده
خانووووم.... شــماره بدم؟!
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟!
خوشــــگله چن لحظه از وقت تو به مــــا میدی؟!
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید !بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود...
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مدرک شود و ...به محـــل زندگیش برگردد.
بر گشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.
پرسیدم: با من بودی؟
گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمی شوی با این پارچه ی دراز دور و برت؟ خسته نمی شوی از رنگ همیشه سیاهش؟