من از آن روز که در بند توام آزادم
به برکت چادر امامزاده
خانووووم.... شــماره بدم؟!
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟!
خوشــــگله چن لحظه از وقت تو به مــــا میدی؟!
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید !بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود...
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مدرک شود و ...به محـــل زندگیش برگردد.